آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

شریعتی...

مرا کسی نساخت، خدا ساخت ؛ نه آنچنان که « کسی میخواست »، که من کسی نداشتم ، کِسم خدا بود. ِکس بی ِکسان. او بود که مرا ساخت، آنچنان که خودش خواست، نه از من پرسید ونه از آن « منِ دیگر » م . من یک گِلِ بیصاحب بودم . مرا از روح خود، در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب ، تنها رهایم کرد. مرا به خودم واگذاشت. عاق آسمان ! کسی هم مرا دوست نداشت؛ به فکرم نبود. وقتی داشتند مرا می آفریدند، کسی آن گوشه خدا خدا نمیکرد... وقتی داشتم روح میپذیرفتم ، شکل میگرفتم ، قد میکشیدم، چشمهام رنگ میخورد،چهرهام طرح میشد، فرشتهای ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجهای ، با نوک انگشتانِ سِحر آفرینش ، آن را صاف وصوف نمیکرد... وقتی میخواستند کارِ دل را در سینه ام آغاز کنند ، آشنایی دلسوز و دلشناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه ای دلهای خوب ، بهترین را برگزیند

دکتر علی شریعتی

شهریار...

 

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی

باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خنده بروی تو

افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا

باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سر گذشت عشق بپایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید کند

افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

گفتم بخوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

(شعر از استاد شهریار روحش شاد)

نیاز...

هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن

، قلبت را خالی نگه

دار ; اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط

یک نفر باشد ،

 به او بگو که تو را بیش تر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم ، زیرا

که به خدا اعتقاد و به

تو نیاز دارم !!!

حتی اگر نباشی...

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد

با کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل

یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

     

                                                     "قیصر امین پور"

ای وسوسه...

امشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم
کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل سردم ؟
رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی  دیدار
شب تا به سحر ، با دل  رسوا به نبردم
دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور
گلبوسه فشاند به سراپای  تو هر دم
مهتاب تنت ، از دلِ این بسترِ خاموش
کی بردمد ، ای جفت سبکسایه که فردم
خاری شد و در جان  پشیمان  من آویخت
آن شِکوه که پیش تو تنک حوصله کردم
صد چامه ف فروباردم از طبع زر اندود
گویی به خزان  غمت ، آن شاخه ی زردم
خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم
آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم
باغ گنهی ، دو رخ شیرین  مرادی
آغوشِ تو جوید ، دل  اندیشه نوردم
ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر  دلخواه
آتش  فِکند ، مهره ی مهر  تو به نردم
الهامگر ِ طبع  فریدونی و وقت است
کز ناز  دگر ، تازه کنی جوشش  دردم